این مطلب ،علمی نیست بلکه حاصل مدل ذهنی و طرز تفکر بنده می باشد. در این مطلب نکاتی را آورده ام که بدیهیات است ولی برای خروج از برخی شرایط های انتزاعی ، آنرا لازم می بینم.
ممکن است:
استاد از دانشجویی که او را به چالش بکشد ،بدش می آید.
فکر کنید وسط یک کلاسی با کلی وقار دارید صحبت می کنید که ناگهان دانشجویی در میان جمع از شما سوالی می پرسد که جواب آن بدیهی نیست و نیاز به بررسی بیشتر دارد . در اینجا استادان به چند قسمت تقسیم می شوند.
1_ یک جواب الکی و اشتباه می دهند ،برای اینکه در جمع ضایع نشوند.سپس از دانشجو متنفر می شوند.
2_می گویند نیاز به زمان دارم تا جواب آن را پیدا کنم.(خیلی کم در زندگی ام اینگونه افراد را دیده ام.)
3_می گویند نمی دانم ،همین.(نه خبری از جستجو بیشتر می شود و نه خبری از واکنش استاد ،بلکه با این حرکت ،توپ را از زمین خود خارج می کنند.)
استاد از دانشجویی که مقابلش بایستد ،بدش می آید.
باز هم تصور کنید که وسط یک تدریس ،شخصی بلند می شود و می گوید که استاد مطلبی که می گویید اشتباه است. یا اینکه استاد من باهاتان مخالفم. فکر کنم همه می دانید که در انتها چه اتفاقی می افتد.
مثلا برای من در درس فیزیک چهارم دبیرستان(خدا بیامرز) نتیچه این بود که ،معلم من را به بالای سکو آورد و تا می شد ،من را مسخره کرد. بچه هایی که در پایین بودند هم همراهی می کردند. بالاخره مدرسه ی پسرونه است دیگر. مهم نیست که دقیقا در چه رابطه ای باشد ،جواب تمسخر یکی از همکلاسی ها توسط معلم ،معمولا خنده است نه ایستادن و دفاع کردن.
استاد از دانشجویی که احساس کند بیشتر یا هم تراز او می داند یا خواهد دانست ،بدش می آید.
اولین باری که با این مسئله آشنا شدم ،زمانی بود که در دوم راهنمایی(باز هم خدا بیامرز) بودم. یکی از بچه های کلاس ،درس ها را جلو جلو می خواند و هنگام تدریس معلم آنها را با معلم بازگو می کرد. ناگهان معلم آن زمانمان او را صدا کرد و گفت: دفترچه رابطت را بده. این جمله برای بچه های مثبت و بعضا درس خون ،حکم این رو داشت که به فرد بگن اشهدتو بخون. واکنشی هم که معمولا از این بچه ها سر می زد ،گریه و التماس بود. به هر حال معلم از کار اون بچه گذشت و طرف تا آخر سال تحصیلی ،حتی جرئت جواب دادن با بچه ها را هم نداشت.
آن زمان بود که فهمیدم بعضی ها خوش ندارند که دانشجو هایشان ،شاگرد هایشان بر شانه ی آنها بایستند و به مقامی بالاتر بروند یا از آنها جلو بزنند.
استاد از دانشجویی که احساس کند ،روشش را نمی پسندد ،بدش می آید.
مشخص است ،گاهی اوقات استادان درگیر مطلق گرایی می شوند. هر کسی که حرفم را می پسندد بماند و هر کسی که حرفم را نمی پسندد ،بیرون برود. یا به همان عبارت معروف که می گوید : هر که دوست نداره ،جمع کنه از اینجا بره.
گاهی استاد فکر می کند که برایش افت دارد که یک بچه(به زعم خودشان) ،سابقه ی او را زیر سوال ببرد. معمولا این زمان است که آن جمله ی طلایی از زبان این اشخاص خارج می شود که می گویند : تو هیچی نمی شوی!
اگر می خواهید در رابطه با این مطلب بیشتر بخوانید به این مطلب مراجعه کنید.
در عجبم ،گاهی اوقات مقدس ترین کار ها با چه افکاری آلوده می شوند. گاهی اوقات منّیت ها ،چه بلایی بر سر نتایج می آورند. معلم آن کسی است که انسان می سازد و پزشک آنی است که انسان ،نجات می دهد. البته برعکس این موضوع نیز صادق است. در هر دو رشته کسانی هستند که با اطمینان تمام ،انسان می کشند. ولی در این زمینه معلم با پزشک ها برابر نیستند. پزشک ها تنها یک نفر را می کشند ولی معلم ها کسی را به وجود می آورند که می توانند یک عالمی را دستخوش نسل کشی کنند.
یکی از عواملی که فکر می کنم آفت معلمان یا هر شغلی است ،روزمرگی است. اینکه معلم فکر کند که دارد کار تکراری را انجام می دهد ،می تواند او را دچار همین مسائل کند. اینکه تغییر بچه ها را حس نکند یا روشش را با توجه به مخاطبش تغییر ندهد ممکن است او را تقدّس عملش را به آلودگی هایی واگیر دار ،آغشته کند.
شما چه تجاربی در این زمینه داشته اید؟
برادر چرا مستقیم نمیگی چی مرگته؟
این همه قصه برای چی
استاد زد نابودت کرد
انقدر درد داشت؟ خودت رو به در و دیوار میزنی
استاد خطاب به شما:
محمدامین جان.
دو نکتهٔ کوتاه میگویم و امیدوارم دیگر مجبور نشوم در روزنوشته حرفهایت را بخوانم.
اول این که تو اشتباه میکنی که میگویی «با توجه به اینکه سیاست را عضو جایگاه کنترل خارجی خودم می انگارم ،در برنامه بلند مدتم ندارم که به سمت آن بروم و ذهنم را مغشوش کنم»
ذهن تو همین الان با سیاست مغشوش شده است. تو بی آنکه بفهمی «یک مهرهٔ رایگان در خدمت سیاست و قدرت» هستی و بیشتر حرفهایت در اینجا و متمم را متأسفانه از این جنس تلقی میکنم.
نهادهای بسیاری در حکومت ما هستند که پول میگیرند تا همین جنس حرفهای تو را بگویند. اینکه تو همانها را رایگان میگویی، چیزی از «سیاسی بودن و غیرعلمی بودن» حرفهایت کم نمیکند.
حرفهایی که مطرح کردی، تلویحاً دفاع از یک نوع نگاه سیاسی و ایدئولوژی استبدادی است که آنقدر تو را بمباران کرده که حتی وقتی به پیادهنظام آن تبدیل شدهای و شنیدههایت را نقل میکنی، نمیتوانی به درستی تشخیص دهی که حاصل فکر خودت است یا تکرار طوطیوار شنیدههایت. تعبیر اعتقاد را هم درست به کار بردی. چون همخانوادهٔ عِقد و عُقده است. این حرفهای شعاری و غلط و غیرعلمی و مخرب، آنچنان با تو گره خورده که در نگاه کسی از من که کسانی چون تو را زیاد دیدهام، این بیم وجود دارد که اگر تا آخر عمر هم تقلا کنی، نتوانی از دام این گرههای کور خلاص شوی.
نکته دوم هم این که دیدم در توصیف خودت در پروفایلت نوشتهای «سیاهچالهٔ علم و دانش»
من هم عمیقاً با این توصیفی که از خودت کردی موافقم. درست مانند سیاهچاله، هر چه از علم و دانش دیدهای درون خود کشیدهای. اما ضعف در نقادی و باز نبودن ذهنت به روی تغییر، باعث شده که همچون سیاهچاله، ذهنت تاریک بماند و امیدی هم نباشد که کورسویی از روشنایی روزی آن را روشن کند. در واقع، بیشترین اتلاف وقت زندگیات، به قضاوت من، مطالعه بوده؛ اگر حاصل این باشد که در فکر کردن و نوشتنت میبینم.
سیاهچاله، تاریکی و سیاهی و نابودی را تداعی میکند؛ درست مثل مدل ذهنی تو.
آرزو میکنم روزی بتوانی زنجیر اعتقادهای کهنهٔ بیپایه و مخرب را از پای ذهنت باز کنی، از بندگی و بردگی آنها به در آیی و به جای «سیاهچاله» به «زمینی برای کاشت علم و دانش» تبدیل شوی. به شکلی که هر چه از علم و دانش در ذهنت کاشته شد، مضاعف شود و ثمر بیشتری دهد. و به این شیوه، زبانت در خدمت حکمت قرار گیرد و نه حکومت.